.jpg)
توضیحات
اثر صورتی
مریم معمار
مشخصات کتاب و توضیحات مختصر
عنوان : اثر صورتی
مشخصات ظاهری : مبارزه با بیماری صعب العلاج
مولف : مریم معمار
نشر الکترونیک : خرداد ماه 1398
تمامی حقوق این اثر محفوظ و متعلق به نویسنده می باشد.
شما می توانید این کتاب الکترونیک را در فضای اینترنتی با ذکر منبع به اشتراک بگذارید و همچنین شما می توانید این کتاب را به عزیزان تان هدیه دهید .
از شما دوست عزیز که به حقوق دیگران احترام می گذارید و به رشد اطرافیانتان کمک می کنید سپاسگذارم.
فهرست
مقدمه .....................................................................................................................................................................................4
فصل اول : چرا من؟؟...........................................................................................................................................................5
فصل دوم: آیا زنده می مانم؟..............................................................................................................................................7
فصل سوم : (چگونه مبارزه کردم؟)...................................................................................................................................9
فصل چهارم: قدرت و انگیزه.............................................................................................................................................11
فصل پنجم: هر روزت را با امید زندگی کن..................................................................................................................13
"به نام هستی بخش مهربان"
مقدمه
دوست خوبم ؛
برای طی کردن هر مسیر سختی لازم است کفشی آهنی به پا کنی و قدم به قدم پیش بروی تا به هدف اصلی ات برسی در مبارزه با بیماریهای سخت این همت و اراده ی آدمی باید از همیشه بیشتر باشد تا بتوانی به سلامتی و بهبودی کامل دست یابی.
به قول خواجه عبدا.. انصاری
بشتاب ! مترس ! دلیری کن و بیا که چون عزم راه کردی همه ی دشوارها بر تو آسان شود.
گاهی جان کندن , به نوعی جان پروردن است.
فصل اول : چرا من؟؟
موسیقی ملایمی از ضبط ماشین پخش می شد، توی راه می خوندیم و می رفتیم.
قرار گذاشته بودیم که ناهار را در رستوران همیشگی بخوریم و لذت ببریم. برای عصر و شب هم کلی برنامه داشتیم، قرار بود که دور روز شاد و هیجان انگیز را سپری کنیم.
حدود ساعت ده صبح بود که به بیمارستان رسیدیم، از قبل وقت گرفته بودیم، ساعت 10:30 پرستار مربوطه منوصدا زد، فرمها را پر کردم و برای انجام ماموگرافی آماده شدم.
مثل همیشه در دلم ذکر میگفتم و دعا میکردم، نمیدونم چرا زیر دستگاه، قلبم تند و تند می زد ، ته دلم شور میزد اما سعی میکردم اهمیتی ندهم، دردم اومد و قطره اشکی هم از گوشهی چشمم جاری شد، کارم خیلی طول نکشید. بیرون از سالن رضا دم در منتظر ایستاده بود از پرستار مربوطه پرسیدم که جواب کی آماده میشه؟
حدود 2 ساعت دیگه جواب اولیهی ماموگرافی آماده می شد.
با رضا به یک مرکز خرید نزدیک بیمارستان رفتیم تا نگاهی به مغازه ها بیندازیم و آبمیوه ای بخوریم. نزدیک ساعت 11 به بیمارستان برگشتیم، رضا سریعتر رفت تا جواب را بگیره و با هم به رستوران بریم و ناهار بخوریم، خیلی گرسنه ام بود.
روی صندلی بخش نشسته بودم که رضا با قیافه ای نگران اومد. ته دلم خالی شد، دکتر گفته بود که عکس مامو مشکوکه......
دیگه چیزی نمی شنیدم، یعنی چه؟ من که حالم خوب بوده ؟ مگه میشه؟
اشکهایم روی صورتم میریخت، رضا بهت زده نگاهم میکرد و اشک میریخت، حالاچه کار کنیم؟
به مرجان و مروارید زنگ زدم و با گریه گفتم که برایم دعا کنند، به چند نفر از دوستانم، به خانم شهنواز و ......با خودم مدام میگفتم امکان نداره، حتماً اشتباه شده، من خوبم......
دکتر سونوگراف خواسته بود که برای اطمینان بیشتر، سونوی داپلر هم انجام بدهم.
در حین عمل سونو، میشنیدم که چه چیزهایی داره به منشی میگه، انگار تمام اتاق دورسرم می چرخید، چشمهایم سیاهی میرفت.....
بله مشکوک بود، باید نمونه برداری انجام میشد، رضا رفت تا وسایل لازم برای نمونه برداری را بگیره، منم در سالن انتظار راه میرفتم و گریه میکردم.
چند نفری از پرسنل آن بخش، سعی میکردند با من صحبت کنند و منو دلداری بدهند ولی من انگار هیچ صدایی نمی شنیدم . خالی شده بودم خالی خالی......
نمونه ام به بخش پاتوبیولوژی فرستاده شد تا 10 روز دیگه نوع توده مشخص بشه.
رضا کلافه بود ریز ریز با دکتر صحبت میکرد، رنگش پریده بود.
من سرم به آسمان بودم و مدام میگفتم خدا چرا من؟ چرا دوباره من؟
فصل دوم: آیا زنده می مانم؟
10 روز انتظار، 10 روز دعا و نیایش، 10 روز راز و نیاز، 10 روز گوش به زنگ بودن..... چقدر زمان کند میگذشت، سعی می کردم خودم را خوشحال و شاد نشون بدم، به مامان و بابا چیزی نگفتم، نمیخواستم ناراحت بشنم و دلشوره بگیرند.
بالاخره بعد از 10 روز جواب پاتوبیولوژی اومد، دنیا دوباره روی سرم خراب شد، توده ای در سینه چپم بودو چند تا از غدد لنفاویام هم مشکوک بود.
خدایا یعنی چه؟ مگه من بنده خوبی نبودم؟ مگه منو دوست نداری؟
بلند بلند گریه میکردم و ضجه می زدم، ناله میکردم ...... از زمین و زمان شاکی بودم به یکی از دوستانم که دکتر روانپزشک بود، زنگ زدم، نیم ساعت گریه کردم و او با من حرف میزد اشکهایم تمام نمیشد.
همان روز به مطب دکتر جراح رفتیم، اصلاً باورش نمی شد. 6 ماه قبل چکاپ شده بودم و همه چیز خوب بود. برای آخر هفته نوبت جراحی گذاشته شد.
فکر میکردم بدبختترین آدم روی زمینم، فکر می کردم دیگه امیدی نیست..... فکر میکردم..... و خاطرات قبلی را مرور میکردم.
شبها تا صبح با خودم حرف می زدم. چند روز بعد به سمت تهران حرکت کردیم.
مامان هم با ما اومد، هنوز اصل موضوع را نمی دانست. فکر میکرد یک عمل جراحی ساده است و یک کیست که باید برداشته بشه.
توی دلم غوغا بود ولی سعی میکردم ظاهرم را آروم نشون بدم، چاره ای نبود باید عمل جراحی انجام میشد.
تمام توی راه با خودم ذکر میخوندم و خدا را صدا میکردم. افوض امری الی ا...
خدایا کارهایم را به تو می سپارم، خودت کمکم کن......
چهارشنبه صبح ساعت 10 به اتاق عمل رفتم، چهره ی نگران رضا ، قیافهی پر از تشویش و اضطراب مامان، قیافهی معصوم پریا و همهی اونهایی که دوست داشتم از جلوی چشمانم رد می شد.
توی اتاق عمل خوردم را رها کردم، اول خودم را به خدا و بعد به دکتر سپردم......
سکوت بود سکوت محض.....
صداهای درهمی می اومد، چند نفری ناله میکردند، آرام آرام چشمهایم را بازکردم، پرستارم متوجه شد و به سمتم اومد. خب خدا را شکر عمل با موفقیت انجام شد......
بعد از حدود دو هفته نتایج عمل و جواب پاتوبیولوژی را پیش ذکتر سمیعی بردیم یک دکتر حاذق و قاطع . اولش فکر میکرد برای چکاپ سالیانه اومدم، بعدش که متوجه شد دوباره عمل کردم، بهم ریخت فکرش را هم نمیکرد، آخر چند ماه پیش آزمایش داده بودم و همهی فاکتورها خوب بود.
به ما گفت: فقط دعا کنید که جای دیگهای درگیر نشده باشد، فقط دعا کنید. چند تا اسکن هم نوشت که باید انجام می دادم.
حالمون بد بود خیلی بد، یک هفتهی دیگه پر از ترس و انتظار گذشت.
تا نتایج اسکنها را بگیرم انگار سالها گذشت.
خدا را شکر با دعای همهی دوستان و آشنایان و با عنایت خدا، نتایج اسکن ها خوب بود.
برای دکتر جواب اسکنها را بردیم ولی باز هم 6 جلسه شیمی درمانی سنگین، 25 جلسه رادیوتراپی و قرص هورمونی برایم تجویز کرد.
احتیاج بود که یک عمل دیگه هم انجام بدم و یک پورت روی بدنم نصب بشه تا تزریقها از اونجا انجام بگیره تمام بدنم کرخت بود، درد بود و درد، فقط حرکت میکردم و گرنه روحم منجمد شده بود. هیچ حسی نداشتم ولی چاره ای نبود برای زنده بودن دوباره باید می جنگیدم .......
فصل سوم : (چگونه مبارزه کردم؟)
درمان اولم به انجام رسیده بود . یک هفته بعد از درمان هنوز حالم خوب نبود. قرصهای مسکن میخوردم تا دردم کمتر بشه و کمی بخوابم . دهانم زخم شده بود و غذای کمی میخوردم .
دوست نداشتم به تلفنها جواب بدم، روزهایم با کلافگی و افسردگی میگذشت. شوک شده بودم. چند روزی بود که سرم شدیداً به خارش افتاده بود، می دانستم که موهایم را از دست خواهم داد و بالاخره بعد از دو هفته از درمان اول، موهایم ریخت، آن روز ساعتها گریه کردم، موهایم را جمع کردم و به آنها نگاه میکردم و به خدا گله می کردم.... اما باز خودم را جمع و جور کردم. فردای آن روز برای خودم یک کلاه گیس جدید خریدم که به صورتم می اومد.
دوستانم هر روز و شب پیامهای محبت آمیز می فرستادند، برایم دعا میخواندند، کلیپهای انگیزشی ارسال میکردند، ولی من انگار مسخ شده بودم، فقط و فقط گوش می کردم و می خواندم حوصلهی جواب دادن نداشتم.
بعد از جلسات دوم و سوم شیمی درمانی، حال روحیم کمی بهتر شد. چند تا کتاب خوب خریدم و شروع به خواندن کردم.
به مدرسه هم میرفتم و روزهایی که حالم بهتر بود، به بچهها درس می دادم و درسهای قبلی را مرور میکردم . بودن با بچه ها باعث میشد خیلی از دردها را فراموش کنم.
در جمع دوستان و همکاران حال روحیم بهتر بود و دوران نقاهت بعد از هر درمانم، کمتر طول میکشید. در همهی مراحل درمان، مادر عزیزم به همراه همسر مهربانم در کنارم بودند.
وجود گرمشان برایم حکم یک داروی آرام بخش داشت.
روزهای سخت پس از هر درمان، خانواده بی نظیرم مرا یاری میکردند، پدر و مادر عزیزم، خواهران مهربانم، برادرم، خاله و دایی و بقیه عزیزان هر کمکی که لازم بود، انجام میدادند. ولی حمایت و کمک همه جانبهی رضا، در همه ی شرایط سخت و روزهای پردرد من، از همه چیز برایم ارزنده تر و مهم تر بود.
پس از چند جلسه درمان، با کمک پزشکان آنکولوژیست، پرستاران متبحر و عزیزان همراهم توانستم لبخند بزنم و رو به جلو حرکت کنم و همواره به این فکر کنم که در انتهای راه، پس از طی مسیری تاریک، دالانی پر از نور و روشنایی در انتظار من است.
سعی کردم نگرشم را به زندگی عوض کنم، از لحظاتم استفاده کنم و لذت ببرم، کارهایی را انجام بدهم که خوشحالم می کند و حالم را بهبود می بخشد.
در این نوع بیماریها، در کنار اسم پر از وهم و ترسناکش، یک فعل توانستن وجود دارد که با تلاش و اراده ی هر انسان و کمک نزدیکانش، صرف میشه.
انرژی مثبت خانواده، دکترها، دوستان و آشنایان که خالصانه برایم دعا میکردند، تنها چیزهایی بود که در این دوران تاریک و سخت کمکم کرد تا ادامه بدهم و ناامید نشوم.
چند باری در حین درمان به مسافرت رفتیم، هرچند خیلی سر حال نبودیم ولی باز هم سعی می کردیم کارهای شاد انجام بدیم تا روحیه مان عوض بشه و امید دوباره به زندگی ما برگرده.
به کنار دریا رفتیم و ساعتها روی شنها بازی کردیم و دویدیم و خندیدیم.
میدونستم اگر امید را در خودم زنده نگه دارم، امید هم منو زنده نگه میداره و حفظ میکنه.
فصل چهارم: قدرت و انگیزه
دوران سخت شیمی درمانی با تمام عوارض و ناراحتیهایش گذشت، انگار جان دوباره یافته بودم چشمهایم برق میزد. برای پرستاران و بیماران بخش آنکولوژی بیمارستان ، شیرینی و گل خریدم و بردم. بالای سر تمام بیماران بخش رفتم و برای اونها بهبودی کامل و صبر و تحمل آرزو کردم.
چند روز بعد به پابوس آقا امام رضا رفتیم، تمام شبهای احیا در حرم آقا، قرآن به سر گرفتم و آقارا قسم دادم به من و همه ی بیماران شفای عاجل عنایت کند.
برای خیلیها دعا کردم و از خدا خواستم که حاجات همه ملتمسین دعا را بده.
با یک حس خوب برای رادیوتراپی آماده شدم، درمانم 5 هفته طول می کشید و اشعه های ورودی به بدنم زیاد بود. 2 هفتهی آخر رادیوتراپی واقعاً کلافه کننده بود، پوستم سوختگی داده بود و کمی توی بلع غذا مشکل پیدا کرده بودم. شبها تا صبح توی اتاق قدم می زدم و با خدا راز و نیاز میکردم و ازش میخواستم که باز هم به من صبر و تحمل بده تا این درمانم هم به خوبی به پایان برسه پریا که امتحاناتش تمام شده بود، چند هفتهی آخر درمان با ما تهران اومد.
در این مدت خواهران عزیزم، دلسوزانه از دخترکم مراقبت میکردند و هوایش را داشتند . سعی میکردم عصرها با مامان و پریا بیرون بریم و کارهایی انجام بدیم که پریا دوست داره. دخترم چیزی نمی گفت، در سکوت منو نگاه میکرد و چشمهایش با من سخت میگفت. خواهران مهربانم در مورد وضعیت جسمی و روحی من، با او صحبت کرده بودند و او هم به نوبهی خود سعی میکرد به من کمک کند و منو درک میکرد.
در این مدت 6 ماهی که در تهران بودیم، منزل یکی از آشنایان مامان، سکونت داشتیم. خانهای پر از آرامش و سکوت از جنس صاحبان پر از محبت و مهربانش، بعضی انسانها دلهای بزرگی دارند که فقط و فقط در فکر محبت به دیگران هستند.
درست است که در سن جوانی مورد بی مهری روزگار قرار گرفتم ولی اطرافم از آدم های غنی و پر مهر و دلسوز پر بود، خداوند به من یک خانواده خونگرم و مهربان، دوستان فوق العاده و بهترین دکترها را بخشید تا بدانم در تمام این مسیر سخت تنها نیستم و او هم مرا یاری میکند.
همه ی اینها باعث شدکه روند درمانم به خوبی پیش بره و دکترها رضایت کامل داشته باشند. خداوند ممکن است سختی ها و چالش های زیادی را برای ما به وجود بیاره، اما همزمان اراده، قدرت و انگیزه ی مقابله با آنها را هم به ما می بخشد.
بالاخره درمانها تمام شد، انگار از یک مسابقه ی نفس گیر با یک حریف قدرتمند، بیرون اومده بودیم، مسابقه ای که در اون حتماً باید برنده می شدم.
در طول این مسیر بارها درهم شکستم، خرد شدم ولی بازهم در بدترین شرایط روزنه ی امید در جلوی چشمانم بود که باعث می شد راهم را ادامه بدهم و در مبارزه پیروز بشم. میدونستم قدرت خدا از همه چیز بالاتره و اوست که بر همه ی اتفاقات زندگیم اشراف داره، وجود خداوند از همه دردها و مشکلات من بزرگتره باید دردها را رها میکردم و اون وقت شروعی تازه اتفاق میافتاد.
نوع فعالیت: مدرس و پژوهشگر کودک و نوجوان
.jpg)
message نظرات شما